قسمتی از رمان
عسل ازروی پله ها سرخوردم باخنده که صدای مامان با تشر
-دخترمگه پانداری؟نرده رو داغون کردی
غش غش خندیدم وپریدم و تو آخرین لحظه با خنده گفتم :
-بانو گیر نده چطور شد مگه
حرفی نشنیدم سمت آشپزخونه رفتم مامان کنار خدمت کار «شوکت»ایستاده بود ونظاره گار کارش بودجلو رفتم ولپ مامانیمو یه ماچ خیس گنده کردم ودر حالی که
لپشو میکشیدم باخنده گفتم :
-فدای مامان خوشگلم برم من
«مامان انصافا زن زیبایی بود با اینکه پنجاه سال داشت اما هنوز رد پای زیبایی تو صورتش مشهود بود هنوز هم خوش هیکل بود وقد بلند پوست سفید وچشای سبز
روشن همیشه هم رنگ موهاش بلوند بودبابا عاشق مدل موهای بلند مصری مامان بود من خیلی شبیه مامان بودم وبابا همیشه میگه من از مامان خوشگل ترم اما رنگ
موهام مشکی مشکیه که مث باباست »
مامان با خنده گفت:
-توکی میخوای بزرگ بشی؟
-تازه ۱۹سالمه مامان جون خودت من بزرگم ؟
-نه فک نکنم تو حالا حالاها بزرگ شی قصد بزرگ شدن نداری ؟
این جمله آخرو با اخم گفت ….
درباره این سایت